به هرچه فکر کنید همان می شوید
در
رواﻧﺸﻨﺎﺳﯽ ﻗﺎﻧﻮﻧﯽ وﺟﻮد دارد ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﻮید اﮔﺮ ﺗﺼﻮیری از آﻧﭽﻪ را ﻣﯽ ﺧﻮاهید و
ﻣﺎیلید ﮐﻪ بشوید ﺑﻪ ﻣﺪت ﮐﺎﻓﯽ در ذﻫﻦ ﺧﻮد ﻣﺠﺴﻢ کنید ﺑﻪ زودی دقیقا ﻫﻤﺎن
چیزی ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدید می شوید .
روزی روزﮔﺎری زﻧﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺣﺪوداً 30 ﺳﺎل از ﺳﻨﺶ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ. ازدواج ﮐﺮده ﺑﻮد و دارای دو ﻓﺮزﻧﺪ ﺑﻮد. ﻣﺎﻧﻨﺪ بسیاری از ﻣﺮدم، او ﻫﻢ در ﺧﺎﻧﻪ ای ﺑﺰرگ ﺷﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ﻣﻮرد اﻧﺘﻘﺎد ﻗﺮار ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ و واﻟﺪﯾﻨﺶ ﺑﺎ او رﻓﺘﺎر ﻣﻨﺼﻔﺎﻧﻪ ای ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ. در ﻧﺘﯿﺠﻪ او اﺣﺴﺎﺳﯽ عمیق از ﺣﻘﺎرت و ﻋﺰت ﻧﻔﺲ ضعیف داﺷﺖ. ﻣﻨﻔﯽ و ﻫﺮاﺳﺎن ﺑﻮد. اﻋﺘﻤﺎد ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﻧﺪاﺷﺖ. ﺧﺠﺎﻟﺘﯽ ﺑﻮد و ﺧﻮد را زﻧﯽ ارزﺷﻤﻨﺪ ﺑﻪ ﺣﺴﺎب ﻧﻤﯽ آورد. ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮد از اﺳﺘﻌﺪاد ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺧﻮردار ﻧﯿﺴﺖ.
یکی از روزﻫﺎ، در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻓﺮوﺷﮕﺎه راﻧﻨﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮد، اتومبیل دیگری از ﭼﺮاغ ﻗﺮﻣﺰ ﻋﺒﻮر و ﺑﺎ اتومبیل او ﺗﺼﺎدف ﮐﺮد. وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻫﻮش آﻣﺪ، ﺧﻮد را در ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن یاﻓﺖ. ﺣﺎﻓﻈﻪ اش را از دﺳﺖ داده ﺑﻮد می توانست ﺣﺮف ﺑﺰﻧﺪ، اﻣﺎ ﮔﺬﺷﺘﻪ اش را ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﻤﯽ آورد.
اﺑﺘﺪا، ﭘﺰﺷﮑﺎن ﮔﻤﺎن ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ این یک ﻧﺎراﺣﺘﯽ ﻣﻮﻗﺘﯽ اﺳﺖ، اﻣﺎ ﻫﻔﺘﻪ ﻫﺎ ﮔﺬﺷﺖ و ﺣﺎﻓﻈﻪ او ﺑﻪ ﺟﺎی اول ﺧﻮد ﺑﺎز ﻧﮕﺸﺖ. ﺷﻮﻫﺮ و ﻓﺮزﻧﺪاﻧﺶ ﻫﻤﻪ روزه ﺑﻪ ﻋﯿﺎدﺗﺶ ﻣﯽ آﻣﺪﻧﺪ، اﻣﺎ او آﻧﻬﺎ را ﻧﻤﯽﺷﻨﺎﺧﺖ. ﻣﻮردی اﺳﺘﺜﻨﺎﯾﯽ ﺑﻮد. بسیاری از ﭘﺰﺷﮑﺎن و ﻣﺘﺨﺼﺼﺎن ﺑﻪ دﯾﺪﻧﺶ می آﻣﺪﻧﺪ ﺗﺎ او را آزﻣﺎﯾﺶ ﮐﻨﻨﺪ و از ﺷﺮاﯾﻄﺶ ﺑﭙﺮﺳﻨﺪ.
ﺷﺮوع دوﺑﺎره
ﺳﺮاﻧﺠﺎم، در ﺣﺎلی ﮐﻪ ﺣﺎﻓﻈﻪ اش را ﺑﻪ ﮐﻠﯽ از دﺳﺖ داده ﺑﻮد، ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ رﻓﺖ. او برای اینکه ﺑﺪاﻧﺪ ﭼﻪ اﺗﻔﺎﻗﯽ ﺑﺮاﯾﺶ اﻓﺘﺎده ﺷﺮوع ﺑﻪ ﺧﻮاﻧﺪن ﮐﺘﺎﺑﻬﺎی ﭘﺰﺷﮑﯽ ﮐﺮد و ﺑﺨﺼﻮص ﺑﻪ ﻣﻮﺿﻮع ﺑﯽ ﻫﻮﺷﯽ و ازدﺳﺖ رﻓﺘﻦ ﺣﺎﻓﻈﻪ ﺗﻮﺟﻪ دقیق ﮐﺮد. در این زمینه ﺑﺎ ﻣﺘﺨﺼﺼﺎن ﻣﻼﻗﺎت و ﮔﻔﺘﮕﻮ ﮐﺮد و ﺳﺮاﻧﺠﺎم درﺑﺎره ﺷﺮایط ﺧﻮد ﻣﻘﺎﻟﻪ ای ﻧﻮﺷﺖ.ﮐﻤﯽ ﺑﻌﺪ، از او دﻋﻮت ﮐﺮدﻧﺪ ﺗﺎ در ﯾﮏ ﻫﻤﺎﯾﺶ ﭘﺰﺷﮑﯽ درﺑﺎره ﻣﻘﺎﻟﻪ اش ﺣﺮف ﺑﺰﻧﺪ، و ﺑﻪ ﺳﺆاﻻت درﺑﺎره ﺑﯽ ﻫﻮﺷﯽ ﺟﻮاب ﺑﺪﻫﺪ و اﻃﻼﻋﺎﺗﺶ درﺑﺎره ﻋﻤﻠﮑﺮد اﻋﺼﺎب را ﺑﺎ دﯾﮕﺮان در میان ﺑﮕﺬارد.
در این ﺟﺮﯾﺎن، اﺗﻔﺎق ﺣﯿﺮت انگیزی اﻓﺘﺎد. او ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﺨﺺ ﮐﺎﻣﻼً جدید تبدیل ﺷﺪ. ﺗﻮﺟﻬﺎﺗﯽ ﮐﻪ در ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن و ﺑﯿﺮون از ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺑﻪ او ﺷﺪ ﺳﺒﺐ ﮔﺮدید ﮐﻪ او ﺧﻮدش را زﻧﯽ ارزﺷﻤﻨﺪ و ﻣﻮرد ﻣﻬﺮ و ﻣﺤﺒﺖ ﺧﺎﻧﻮاده اش ارزیابی ﮐﻨﺪ. ﺗﻮﺟﻪ ﻣﺘﺨﺼﺼﺎن ﭘﺰﺷﮑﯽ ﺑﻪ او ﺑﺮ ﻋﺰت ﻧﻔﺲ و اﺣﺘﺮام ﺑﻪ ﺧﻮد او اﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮد. او تبدیل ﺑﻪ زﻧﯽ ﻣﺜﺒﺖ، ﻣﻄﻤﺌﻦ، معاشرتی، دقیق و آﮔﺎه ﺷﺪ. ﺑﻪ ﻃﻮری ﮐﻪ اﻏﻠﺐ او را ﺑﺮای ﺷﺮﮐﺖ در ﻫﻤﺎﯾﺸﻬﺎی ﭘﺰﺷﮑﯽ دﻋﻮت ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ.
ﺗﻤﺎم ﺣﺎﻓﻈﻪ ﻣﻨﻔﯽ ﻣﺮﺑﻮط ﺑﻪ دوران ﮐﻮدﮐﯽ او از میان رﻓﺖ. اﺣﺴﺎس ﺣﻘﺎرﺗﺶ ﺗﻤﺎم ﺷﺪ. او ﺑﻪ ﺷﺨﺺ جدیدی تبدیل ﺷﺪ. او ﻓﮑﺮش را ﻋﻮض ﮐﺮد ﺗﺎ زﻧﺪﮔﯽ اش تغییر ﮐﻨﺪ.